«برایت گل می آوردم

برایت گل می آوردم

و با تو در اتاقی که به رنگ چشم هایت بود می ماندم

ولی دیدم که دستم لحظه ها را دور می ریزد

تو شاید گریه می کردی که من تنهایی بیهوده ای بودم

تو مثل نبض خوشبختی من، آرام خواهی ماند

و هرگز مرگ یک دیوانه کوچک

که دور از باغ، در زندان گلدان های زیبای تو می میرد

تو را گریان نخواهد کرد

و میخک هایی که دور از باغ

در زندان گلدان های زیبای تو می میرند، می دانند

من تکرار یک تنهایی ام

در چشم هایی که تمام چشم ها را دوست می دارد.»

 

سید مرتضی آوینی

:)

 

زندان گلدان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت بدون کدنویسی فایل تهویه نوین ایرانیان راه های ساده برای کم کردن وزن خود سانسور کده بهترین پیچ و مهره های ایرانی کاربست فناوری در یادگیری دفتر شعر